سرگرم کننده ی آفتابی

بیایید افکارمان را عوض کنیم.

يه دانش آموز اول دبستاني از خانم معلمش پرسيد ميشه من به كلاس بالاتر برم
معلم گفت چرا
دانش آموز :چون من احساس ميكنم بيشتر از حد و اندازه اين كلاس ميفهمم
خانم معلم اون رو پيش آقاي مدير مدرسه ميبره تا بعد از تست دربارش تصميم بگيره

 

مدير ازش ايطوري سوال كرد
سه ضربدر چهار
دانش آموز : دوازده
مدير :شش ضربدر شش
داش آموز: سي و شش
مدير: پايتخت ژاپن
دانش آموز:توکیو
و مدير همينطور تا نيم ساعت ازش سوال پرسيد و دانش آموز همه سوالات رو جواب داد
اينجا خانم معلم اجازه خواست خودش چنتا سوال بپرسه
معلم: اون چيه كه گاو چهارتاش رو داره من فقط دوتا؟
)مدير با تعجب به خانم معلم نگاه كرد(
دانش آموز: پا خانم معلم
خانم معلم:آفرين درسته حالا بگو تو چي توي شلوارت داري كه من ندارم؟
)مدير از خجالت سرخ شد(
داش آموز:جيب
معلم: كجا زنها موهاي فر دارن؟
)مدير دهنش باز موند(
داش آموز: توي آفريقا
معلم: اون چيه كه شله و توي دست زنا خشك ميشه
مدير ديگه داشت قلبش از كار مي‌افتاد كه داش آموز گفت: لاك خانم معلم
معلم: زن و مرد وسط پاشون چي دارن؟
ديگه مدير قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموز جواب داد: زانو
معلم: اون چيه كه زن متاهل بزرگتر از زن مجرد داره؟
)مدير خشكش زد(
دانش آموز:تخت
معلم:كدوم قسمت از بدنم بيشترين رطوبت رو داره؟
ديگه مدير تحمل نكرد و از جاش بلند شد كه دانش آموز گفت زبان
مدير گفت خدا لعنت كنه اين فكر كثيفم رو
پسرم تو بايد بري داشگاه و من بايد برم بجات بشينم اول دبستان

.

حالا انصافا كدومتون جوابهاي پسره قبل از جواب مدير اومد به ذهنتون؟

 

"بیاید افکارمون رو پاک کنیم"



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


بهلول و دیوانگان

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود

از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند

سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار

بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :

این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


بهلول و تخت پادشاهی

روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست

غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند

هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند

از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید

نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم

هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود

بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم

زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم

در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای  چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید

تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


قضاوت بهلول

هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید

اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید

خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند

بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم

هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !

بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ

اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !

هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند

فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید

مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !

خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !

هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !

حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


پیشرفت عالم

عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز یکنفر ، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد. بقیه از او به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.

روزی او  درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است.

یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!»

مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم. وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته، شاید از رشد باز بمانم.»



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


پاسخ وزیر خردمند

روزی حاکم شهری دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن بزنند. وزیر حاکم که مردی خردمند بود پیش حاکم رفت تا علت را جویا شود و جان باغبان بیچاره را نجات دهد.

وزیر پس از انجام تشریفات معمول پرسید: «حاکم به سلامت باد، چه گناهی از این نگون بخت سر زده که چنین عقوبتی بر او رواست؟»

حاکم با نگاهی خشمگین به وزیر گفت: «این نگون بخت که می گویی چند باریست که وقتی دزدان، به قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. تردید ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریک دزدان است.»

وزیر از شنیدن این موضوع لبخندی زد و گفت: «نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری دزدان را دست نتوان یافت. چون او برای حاکم می دود و دزدان برای خود.»

حاکم از پاسخ وزیر خوشش آمد و از خون باغبان گذشت.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


داستان دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه اورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت:مامان مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد،برادرم با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!مادر عصبانی به اتاق پسر کوچک رفت،پسر کوچک از ترس زیر تخت قایم شده بود،مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی.و تمام ماژیک هایش را در سطل اشغال ریخت.پسر کوچک از غصه گریه کرد.10دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت.پسرش روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوست دارم.مادر در حالی که اشک می ریخت به اشپزخانه برگشت و یک قاب خالی اورد و ان را دور قلب اویزان کرد.تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


آروم باش!

یه پیرمرد با نوه اش رفته بود خرید،پسر هی بهونه میگرفت.پیرمرد میگفت:اروم باش فرهاد،اروم باش عزیزم!جلوی قفسه ی خوراکی ها،پسر خودشو زد زمین و شروع کرد به داد و بیداد...پیرمرد گفت:اروم فرهادجان،دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه،دم صندوق پسر چرخ دستی رو کشید،چندتا از جنسا افتاد رو زمین،پیرمرد باز گفت:فرهاد اروم!تموم شد،دیگه داریم میریم!شخص سومی که این رفتا رو دیده بود،از کوره در رفت،بیرون رفت و بهش گفت :اقا کارت خیلی درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد اروم باش!پیرمرد رهگذر را نگاه کرد و گفت:عزیزم،فرهاد اسم منه!...نوه ام اسمش سیامکه.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


هرآنچه از من برمی اید

گنجشکی به آب نزدیک می شد و بر می گشت پرسیدند:چه میکنی؟؟؟
گفت:در این نزدیکی چشمه هست و من نوکم را پرآب می کنم و روی آتش می ریزم ..گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که می آوری بسیار زیاد است و این فایده ندارد..گفت:شاید نتوانم آتش خاموش کنم اما هنگامی که خداوند پرسید:زمانی که دوستت در آتش سوخت چه کردی؟پاسخ میدهم:""""هر آن چه از من بر می آمد""""



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


شریک

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سال‌مند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سال‌خورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند».
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب‌زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در‌آورد و آن‌را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر‌خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: «همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم».
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم».
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید».
- چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد